به گزارش دلفین، درشرجی هوای اواسط مرداد ٨٣، تازه به بندرعباس آمده بود و کسی را نمیشناخت، دانشجو بود و خلاف سنگینش این که گاهی عصرهای متصل به غروب را در کنار ساحل سر میکرد تا هم غم سنگین غربت قابل تحمل شود و هم بتواند شهری را که قرار است از این پس در آن زندگی کند؛ بیشتر بشناسد.
آن روزها چیز زیادی از ساحل نصیب شهرنشینان نبود. تکههای زیادی از کناره دریا سهم اداراتی بود که سرشان به خیابان اصلی شهر و تهشان به دریا می رسید. تکهای کوچک اما نصیب مردمانی شد که برای همان یک وجب جا هم باید دو جا را آدرس می دادند. بخشی از پارک ساحلی را که مجسمه بزرگ خروسی در ورودیاش بود، به نام پارک دولت و گوشه دیگرش با نماد یک مرغ به نام پارک ملت نامگذاری شده بود. البته این هم طنز روزگار و شهر ما بود که در اثر خدمات آقا خروسه، ملت که با نماد مرغ به فرزندان شهر معرفی میشد، قدقدکنان تخم میگذاشت! احتمالا تخم طلا که حتما نصیب مردم همین شهر میشد. بگذریم . اینطوری روزگار میگذشت تا در یک صبح گرم تابستانی دانشجوی در شهر غریب افتاده قصه ما برحسب اتفاق نامهای به دستش رسید و همینطور الکی الکی عاشق شد. او شبها که هماتاقیها میخوابیدند یواشکی به بالکن خوابگاه دانشجویی میآمد و با نور چراغ گوشی موبایل که آن روزها جوانان کمتری شانس داشتنش را داشتند، شروع به مطالعه نامهها میکرد. حالا که کار به اینجا رسیده، بگذارید برایتان تعریف کنم که قرار هر ماهه دریافت نامهها جلوی دکه روزنامهفروشی کنار بیمارستان کودکان گلشهر بندرعباس بود. این عشق و عاشقیها آنقدر ادامه یافت که حالا روزنامهفروش هم دانشجو را میشناخت و با گذشت چند ماه دیگر لازم نبود جوان عاشق در گرمای چهل و چند درجه معطل بشود و تا میرسید روزنامهفروش نامهاش را تحویل میداد.
تا اینکه…
تا اینکه در یک غروب دم کرده پاییزی وقتی دانشجوی داستان ما برای گرفتن نامهاش از تاکسی پیاده و متوجه کممحلی روزنامه فروش شد. او خودش را در انتهای دکه روزنامهفروشی شلوغش به جابجا کردن و مثلا مرتب کردن روزنامهها و مجلات سرگرم کرد تا با زبان بیزبانی به دانشجو بگوید ایستادن بیجا مانع کسب است. اما پسر ناامید نشد و صبر کرد و بالاخره روزنامه فروش مهربان از رو رفت. خیلی جدی که کمی اخم چاشنیاش شده بود گفت: بفرمایید؟
جوان گفت: برای گرفتن «نامه» آمدهام. مرد درحالی که نگاهش را از جوان می دزدید پاسخ داد: «نامه» نیامده.
قدری مکث کرد و با لحن ملایمتری ادامه داد: دیگر هم نمیآید برای خودت سرگرمی دیگری پیدا کن.
جوان دلشکسته از روزنامهفروشی فاصله گرفت و به خوابگاه برگشت. انگار که چیزی یادش آمده باشد به اتاقی که تختخوابهای دوطبقهشان آنجا بود رفت و زیر تخت خود را نگاه کرد. گویی برای این غم و شکست عشقیاش مرهمی یافته باشد؛ هرچه گشت، کمتر یافت. ناامید روی تخت چمپاتمه زده بود که هماتاقیاش خندان وارد شد و بیمقدمه شروع به تعریف حال و احوال امروز دانشگاه کرد. حوصله گوش دادن نداشت. هماتاقی فهمید و گفت: حال نداری ، خب تقصیری نداری به خاطر این چرتوپرتهایی است که میخوانی! و هماتاقی تمام نامههایی را که او بعد از خواندن زیر تختش گذاشته بود، تحویلش داد!
در حالی که از تعجب چشمانش گرد شده بود پرسید: اینها را از کجا پیدا کردی؟
هماتاقی گفت: ماههاست که یواشکی آنها را میخوانی. کنجکاو شدم و بعد از مخفیکاریهایت زیر تخت را گشتم؛ البته توقع داشتم زودتر از اینها بفهمی که نامههای قبلی نیست اما تو اینقدر مست خواندن بعدی بودی که تا امروز متوجه نبودشان نشدی! از آن روز سالها گذشت و دانشجوی داستان ما همچنان به انتظار نامهای به قرار همیشگی سر میزد. روزنامهفروش که انتظار و غصه جوان عاشق را میدید، با او حرف میزد و دلداریاش میداد. یکبار گفت: شاید نویسنده نامهها برای ساختن «ایران فردا» از عشق و عاشقی و نامه بازی دست برداشته باشد اما مرد جوان که حالا دیگر نه جوان بود و نه دانشجو، گفت: امکان ندارد اتفاقا «ایران فردا» نیازمند عاشقانی چون اوست و شاید او مرا در لابهلای کارهایش فراموش کرده است. اینجا راوی داستان مجبور است دخالت کند و در نقش دانای قصه بگوید که هیچکس بهتر از روزنامه فروش نمیدانست که چه بر سر نویسنده نامهها آمده است. در یک ظهر تابستانی خرداد ماه توزیعکننده مثل هر روز گونیهای بستهبندی شده روزنامهها را که با پرواز از تهران میرسید؛ جدا کرد و پشت موتور سیکلت قراضهاش انداخت و از فرودگاه عرقریزان روزنامههای تکتک دکههای مطبوعاتی شهر را تحویل داد. روزنامهفروش قصه ما دسته روزنامهها را جلوی پیشخوان دکهاش مرتب میکرد که کاملا اتفاقی عکس نویسنده نامه را در صفحه اول روزنامهها میبیند که با تیتر درشت خبر دستگیریاش در کنار بسیاری دیگر چاپ شده است. از آن روزهای سخت هشت سال گذشت. «عمو کیوان» نویسنده آن نامههای عاشقانه آزاد شد و برای دیداری به بندرعباس آمد و برحسب قراری که همه عاشقان را یک روز در کنار هم جمع میکند؛ دانشجوی سابق با عمو کیوان -پیرمردی مهربان با سبیل هایی فراوان!- که در تمام ان سالها در زندان بود؛ دیدار کرد. راستی تا حالا به این فکر کردهاید که چرا خارجی ها «بابا لنگدراز» دارند ولی ما نمی توانیم «عمو سبیلو» داشته باشیم؟ شاید چون بابا لنگ دراز آنها همیشه «بیرون» است و می تواند «دستگیر» باشد اما عمو سبیلوی ما معمولا «داخل» است، «دستگیر» می شود. خب دوستان من قصه ما به سر نرسید. به سر نرسید چون قصه عمو کیوانها و فشارها و این نبودن ها به سر نمیرسد…
- نویسنده : ۱۰۰۷
Thursday, 28 March , 2024