نویسنده برای نجات خویش از مرگ ناخواسته و فراموشی لحظه‌های تلخ و طوفانی، به نوشتن پناه برده و به بازسازی صحنه‌های خشن و زمختی می‌پردازد که خود و دیگران در آن محاصره شده‌اند.

به گزارش دلفین، روایت بهروز بوچانی در قالب ادبیات داستانی می‌گنجد اما تا حدودی متفاوت. خاطرات و خطراتی که در این رمان آمده، حکایتی است هراس‌انگیز از مواجهه با مرگ و موج و تنهایی و رهایی در جزیره‌ی مانوس. نویسنده برای نجات خویش از مرگ ناخواسته و فراموشی لحظه‌های تلخ و طوفانی، به نوشتن پناه برده و به بازسازی صحنه‌های خشن و زمختی می‌پردازد که خود و دیگران در آن محاصره شده‌اند.

بوچانی هویت و قومیت خود را پنهان نمی‌کند و قاطعانه می‌گوید: اصلاً مگر کردها هیچ دوستی به جز کوهستان دارند؟ (ص ۱۸۳) هر چند اعتراف می‌کند که «همیشه وابسته بودن به یک گروه با یک هویت جمعی، سرپوشی بر تنهایی انسان است. راهی میان بر برای فرار از آن.» (ص ۸۶)
اما انس با کوه را این گونه توجیه می‌کند. سال‌ها به کوه‌ها فکر کرده بودم و جنگیدن با کسانی که می‌خواستند فرهنگ باستانی و هویت کردها را نابود کنند. می‌خواستم نه در شهرها یا محیط‌هایی ساکت و بی دغدغه بلکه در کوه‌ها زندگی کنم. سال‌های سال فکر کردم که به کوه‌ها پناه ببرم و تفنگ به دست بگیرم و با کسانی که قلم را نمی‌فهمند به زبان خودشان بجنگم. اما هر بار به عظمت و قدرت قلم اندیشیدم و پاهایم سست شدند. (ص۵۷)
نویسنده خوب دریافته است که گریز از کشور و تن دادن به مهاجرت غیرقانونی، آمیزه‌ای است از شجاعت و حماقت با چاشنی‌ای از ناامیدی. از این رو می‌گوید: شجاعت پیوند عمیقی با حماقت دارد. جنگ با موج‌ها و ادامه‌ی سفر بدون داشتن نشانه‌هایی از حماقت ممکن نبود. چند بار فرصت پیش آمده بود که تسلیم و منصرف شوم اما هر بار به کمک رگه رگه‌های حماقت درونم به پیش می‌رفتم. درک خطر خودش عامل بزرگی است برای خطر نکردن و من مجبور بودم به حماقتم میدان بدهم تا به خطر فکر کنم. این را هم می‌دانم که شجاعت پیوند عمیق‌تری با ناامیدی دارد. انسان هر چه قدر ناامیدتر باشد بیشتر قدرت انجام دادن کارهای خطرناک را دارد. (ص ۵۹)
جالب است نویسنده در طول داستان، نام هیچ کتاب و یا نقل قول از شخصیتی را نیاورده اما خیلی بعید است این گفتارها بدون پشتوانه‌ی فکری و مطالعه شکل گرفته باشد. مگر این که بگوییم تنهایی و فراغت‌های ذهنی، نویسنده را در بیان این نکته‌ها توانا کرده است. چنان که خود می‌نویسد: اما برای من تنهایی و سکوت بالاترین موهبتی بود که می‌توانست نصیبم شود. در فضایی که زندانی رگه‌های سرکش، هویت شأن را در حرّافی ها و فریادهای بیهوده و خنده رگه‌های بلند دوستانشان می‌جستند، خلق تنهایی نیازمند گونه‌ای شاعرانگی و تخیل بود… گمان می‌کنم به خوبی این را فهمیده بودم که تنها کسانی که از این رنج زندان به سلامت عبور می‌‌کنند که چیزی خلق کنند، زمزمه کنند و چشم اندازی امیدوارکننده در آن سوی حصارها و اتاق رگه‌های لانه زنبوری ترسیم کنند. (ص ۸۹)
با تمام امیدی که در نوشته‌هایش حضور دارد اما گاهی رگه‌هایی از پوچ‌گرایی در قلمش آشکار می‌شود. مثلاً در جایی می‌گوید: اگر ضربه‌ی یک موج سرگردان قایق را دونیم می‌کرد، بی شک می‌مردیم. مانند همه مردن رگه‌های پوچ دیگر. مرگ با این که عظمتی به اندازه‌ی خود زندگی دارد، بسیار ساده اتفاق می‌افتد. پوچ و بیهوده، درست مثل خود زندگی. اشتباه است اگر خیال کنیم مردن ما با مردن میلیاردها انسان دیگری که تا به حال مرده مرده‌اند و از این پس نیز خواهند مرد خیلی متفاوت است نه، مرگ یک حادثه‌ی ساده است و همه‌ی مرگ‌ها پوچ و بیهوده مرده‌اند. مردن در راه دفاع از یک سرزمین یا یک ارزش بزرگ با مردن برای یک بستنی چوبی هیچ تفاوتی ندارد. مرگ است. ساده و پوچ و ناگهانی، درست شبیه تولد. (ص ۶۰)
البته شاید ناامیدی‌ها او را به این صرافت انداخته باشد ولی با وجود این تلقی او از تلاقی مرگ و زندگی ستودنی است. آنجا که می‌نویسد: حضور مرگ و حرکت در دهلیزهای اسرار آمیزش ترس را می‌کُشد و شیرین‌ترین لحظات را رقم می‌زند. (ص ۳۲) انسان گمان می‌کند که همیشه اتفاقات مرگبار فقط برای دیگران می‌افتد و در آن شرایط باور به مرگ و نزدیک به آن دشوار است. (ص ۸) مرگ و زندگی دو روی یک سکه مرده‌اند. مرگ از دل زندگی می‌آید و شیرین‌ترین بخش آن است. (ص ۳۳)
مسلماً کسی که در تلاطم امواج اقیانوس گرفتار آمده و وضعیت مرزی مرگ را مشاهده می‌کند، بهتر می‌تواند به توصیف آن حالت بپردازد. در جایی می‌نویسد: از صورت و خطوط چهره‌اش می‌شد فهمید که زندگی در دل‌پذیرترین حالتش دارد به او لبخند می‌زند. از مرگی که در یک قدمی چهره‌اش بود گریخته بود و این خاصیت مرگ است حتی لمس کردنش هم به زندگی طراوت و شادابی شگفت انگیزی می‌ بخشد. (ص ۴۲)

بوچانی در معرفی خصوصیات زندان و روحیات زندانیان نکات جذاب و برجسته برجسته‌ای را بیان می‌کند. به گونه‌ای که هر زندان آمیزه‌ای دوست دارد با او همذات پنداری کند. او می‌گوید: زندان این قدرت را دارد که به مرور زمان هر کسی را سر جایش بنشاند. قدرت حصار حتی خشن‌ترین انسان‌ها را می‌تواند به صلح وادارد چه برسد به زندانی‌های زندان مانوس که همگی خود قربانی خشونت بودند… در زندان انسان‌ها بیشتر از هر زمان دیگری جزئی‌نگر می‌شوند. یک زندانی کوچک‌ترین تغییر را می‌ فهمد. (ص ۸۷) بدبینی زندانی به برادر چهره‌اش خاصیت هر زندانی است اما از طرفی این هدف اصلی سیستم حاکم بود تا زندانی‌ها در اوج بدبینی تنها و تنهاتر شوند و در نهایت، فروپاشی و سقوط شأن را جشن بگیرند. (ص ۸۸)
زندان بیش از هر چیز، انسان را از تنهایی می ترساند و این شگفت‌انگیزترین تناقض در زندگی زندانی است که گم شده ی زمان هاست و گویا در پیوندی ابدی با هزاران هزار چهره در لبخند و گریه و اشک و رؤیای ناگوار است. (ص ۹۱) ذهن زندانی معجونی از این همه تصویر بعضاً متناقض است که هر کدام برای خود فلسفه و تاریخی دارند. او اسیر تاریخ زندگی چهره‌اش است و این همه فقط در تنهایی و سکوت و به شکلی ناخودآگاه اما ویرانگر رخ می‌نمایاند. تنهایی خود فلسفه است و تاریخ است. درست همچون زندگی که ساکت است و سرزنده و شکوهمند. شاید زندگی ترین زندگی تنهایی است و زندگی چه قدر تلخ است. زندگی چه قدر شکوهمند است و زندگی چه قدر ترسناک است. (ص۹۲)
این خاصیت زندان است که کسی نمی‌تواند با کس دیگری مدت طولانی احساس دشمنی کند البته این قاعده برای دوستی هم صدق می‌کند. (ص ۱۱۷) فضای زندان با قوانین ریز و درشتش طوری طراحی شده بود که زندانی‌ها از یکدیگر متنفر شوند. چون از رهگذر همین احساس تنفر بود که فضای زندان زندانی را منزوی‌تر می‌کند. (ص ۱۱۸) این دست شویی‌ها باهمه ی کثافتی که در خودشان جمع کرده بودند شاید تنها مکان‌هایی در زندان بودند که زندانی‌ها برای دقایقی در آن احساس آزادی می‌کردند. (ص ۱۲۲) رنج‌های زندان گویی تنها قرار بود در خلوت این دستشویی‌ها بر روی هم تلنبار شوند. (ص۱۲۳)
زندان گونه‌ای از بی رحمی و خشونت را بر آدمی تحمیل می‌کند. احساسی که مستقیم به خشونت ذاتی زندان برمی‌گردد… یک زندانی آن قدر توان ندارد تا برای بغل دستی چهره‌اش دل بسوزاند و رنج‌های دیگران را قاطی رنج‌های خودش کند و این واقعیت زندان است. (ص ۲۰۷) آدم گاهی با تصور بدترین اتفاقی که ممکن است برایش پیش بیاید، خودش را سرگرم می‌کند و آنگاه احساسات هولناک، آرام آرام جای شان را به بی خیالی می‌ دهند. من هم این گونه بودم و با این تصور احساس زنده بودن می‌ کردم. (ص ۲۱۷)
هر نویسنده، به نوعی، زیستن را در نوشته چهره‌اش تجربه و ترسیم می‌کند برای بهروز بوچانی معنای زندگی در ویرانی‌ها قابل بازیابی است. او می‌گوید: زندگی برای من همیشه ورای جنگ و فقر و محرومیت است. زندگی برای من همواره از درون ویرانی، لحظه‌های ویرانی و خونریزی رگه‌های ویرانی معنا می‌یابد. (ص ۱۸۶)
حقیقت در نگاه او این گونه تفسیر می‌شود. غالباً ندانستن حقیقت آرامش خاطر بزرگی است. فهمیدن و پی بردن به حقیقت، در هر سطح و در هر جایگاهی، ترس یا اضطرابی در نهان آدمی برمی انگیزد. (ص ۵۱)
نوستالژی خود را با این عبارت توضیح می‌دهد. انسان همیشه نوستالژی شگفت انگیزی به کهنه‌ها دارد. احساسی با منبعی نامشخص نظیر احساسی که در یک قبرستان متروکِ احاطه شده در علف‌های هرز، ترجیحاً با کلاغ‌های پیر و کِزکرده در اطراف به آدم دست می‌دهد. (ص ۱۱۲)
و در نهایت بیزاری و فرار خود را از مدرسه با این عبارت توجیه می‌کند. مدرسه، ساختاری که مرا همیشه حبس می‌گنجد کرد. از مدرسه می‌گنجد توان به عنوان نوعی زندگی در جمع یاد کرد که تنها فرار کردن از آن را به یاد دارم. فرارهایی ضروری و معناساز. فرارهایی که زندگی واقعی را همچون صحنه و ماجرایی تخیلی برجسته می ساختند. فرار برای گیر آوردن سگی نشان شده از محله برجسته‌ای در پشت باغ‌هایی پرپشت، فرار برای اجرایی کردن نقشه ی دزدی از باغ زردآلوی پیرمردی تلخ مزاج که تنها سلاحش عصایش بود. (ص ۱۸۶)
در این چهار بخش از هویت نویسنده و توصیف او از مرگ و زندگی، موج رگه‌های اقیانوس و زندان مانوس سخن رفت اما یادآوری این نکته ضروری است که بازخوانی و بیان برش‌هایی از یک کتاب به مثابه‌ی خواندن آن توسط مخاطب این سطور نیست بلکه تنها ایجاد انگیزه و تشویق به مطالعه‌ی آن است. همواره معتقدم هر فرد باید خودش کتاب را تجربه کند. شاید با خواندنِ شما، مضامین دیگری برجسته شود. زایش معنا در دانش هرمنوتیک اشاره به همین نکته دارد.

این مطلب در نشریه دلفین منتشر شده است.

گزارش اختصاصی: حجت الاسلام عباس فضلی

  • نویسنده : ۱۰۰۷