کتاب «کودکی، من و سینما» اثر «ماشاالله راجی» است که نشر «سمت روشن کلمه» چاپ نخست آن را در زمستان ۱۳۹۹ با موضوع خاطرات و تجربیات مؤلف از کودکی، سینما و رسانههای جمعی در ۵۰۰ نسخه به چاپ رساند. طراح جلد این کتاب را «سمیرا مهری» بر عهده داشت و جلد به رنگ برف مجموعه؛ با بادگیر بندری سهطبقه، خنکای نسیم سپید جنوب را در چشمانداز دریا به نمادهای نوستالژی سینما پیشکش میکند. نارنجی واژگان روی جلد، بوی نارنگی میدهند. پشت جلد کتاب نیز کلوزآپ اندیشمندانه مؤلف که زمان برایش بیدرنگ میگذرد؛ نور، صدا و تصویر را روایت میکند.
برداشت پیش از مقدمه
تصویر دلپذیر غایهی «دینگو» کردن ماشاالله (دینگ و دینگ، دینگو اکنت؛ گازی وآ چوک سینگو اکنت) و فصل کلاسیک کودکیاش در سرآغاز کتاب، رودرروی صفحهای آتشین به ظاهر تهی از واژه، زبان کتاب را بیان میکند.
برشی مختصر از مقدمه مؤلف
«این خاطرات من است نسبت به رسانههای تصویری آن زمان یعنی تلویزیون و سینما و … که سعی کردهام فضای بومی آن سالها (دهه ۴۰ تا ۵۰) را حفظ کنم.» «خاطرههای این مجموعه در اصل باید ادامه مییافت تا پایان حیات مادرم که این را میگذارم برای وقت دیگر، فکر میکنم جلد دوم خاطراتم دیگر سینمایی نباشد و دوران راهنمایی و دبیرستانم را روایت کند.»
چرایی دلپذیری کتاب
قلم روان و خودمانی و پرداخت عاطفی به دلدادگیهای نویسنده، خوانش کتاب را دلپذیر کرده است. ۲۴ عنوان از خاطرات یک مرد عاشقپیشه در این اثر فاخر که با «عشق مادرانه» آغاز میشود، آمده است. صداقت در کلام، دوری از پنهانکاری، پلانهای زندگیاش را هنرمندانه و حرفهای میزان سن میکند. با تصاویری درخشان، دلربا، زنده و بومی و جزئیاتی جذاب، خواننده را به گذشتهای عجیب با خاطرههایی عجیبتر میبرد. این کتاب روایتگر تاریخ، پیشینه و فرهنگ مردمان شهر کوچک آن زمان بندرعباس در مواجهه با عصر ارتباطات است که با قلمی شیوا و شایسته نگارش شده است.
پیشینه خانوادگی ماشاالله
فرزند فرهیختهی خانوادهای متوسط، از ماجرای پردردسر پیش از زاده شدنش و سنگ «دل تپش» شفابخش «ملا نرگس» ماهیگیری را آغاز میکند. پیرزن غیرعادی که با پریها، شبانه به کوه و صحرا میرفت. کودک شادیبخش، در نیم روز چهارم آبان ماه سال ۱۳۴۱ در یک آدینهی پاییزی، در اتاق سهدری خانهی پدری پا به عرصه گیتی نهاد. نویسنده، نخستین فریاد زاده شدنش را اعتراضی شاید به جهانی که در آن زیست خواهد کرد میپندارد و از دردهایی میگوید که خیلی زود روزگار سیاهی را برایش تداعی میکند.
بیماری بهشدت سخت مادر، باور چشمزخم، تغذیه کودک با شیر گاو، انتخاب اسم شورایی و… سرنوشت بسیار سینمایی و قصهوار ماشاالله را با آن چهارچرخه کروشنگیاش رقم زد. پدرش غلامحسین دالاندار، مسئول گاراژ باربری توکل در بازار کارگزاری بندر و انسان مشتی و مادرش زن زحمتکش، روشنضمیر و شاعرپیشهای بود. سه خواهر ناتنی و دو خواهر و یک برادر تنی با فاصلهی سنی بسیار زیاد از خود داشت. پدربزرگ مادریاش نجف هادی از شخصیتهای معتبر بازار بود و حتی در زمان جنگ جهانی دوم نزد بازاریان سرآمد بوده است. او از دوستان یوسف خنجی، نخستین کارخانهدار بندر بود.
قهر و آشتی با سینما
راجی، دلبسته تصویر است. از خواندن و در خانه ماندن لذت میبرد. عاشق سینمای فرانسه است. با هنر چارلی چاپلین، ژان کوکتو، رنوار، گدار و تروفو، زیست میکند. نخستین بار، «مریم یوسف» مراقب وی، ماشاالله را با ترانه و سرگرمی آشنا کرد. برای نخستین بار در کرمان به سینما رفت؛ اما تصاویر درشت، تجربه تلخی را برای وی رقم زد و او را از سینما متنفر کرد. در ششسالگی پس از گذر از زیر قرآن به مدرسه محمدیه بندرعباس رفت و شاگرد دختری کجخلق به نام امامی شد. نخستین آرشیو هنریاش را هم که جمع کرد، عکس هنرپیشهها بود. با این آرشیو با سینما آشتی کرد.
کتابهایی ناهمخوان با سن ماشاالله
پیش از آن نیز قبل از اینکه عدد سنش دورقمی شود، کتابهای سنگین بالزاک، پوشکین، هدایت و صادق چوبک را بدون درک درستی از محتوای آنها خوانده بود. ماشاالله در بافت معماری سنتی یک خانهباغ رویایی که پر از پرواز کبوتر و متولد شدن بچهگربهها بود در دل شهر بندر در محدوده محلهی شاهحسینی قد کشید. در اواخر دهه چهل، بعد از رادیو با «صدای دهلی»، تلویزیون نیز به خانهشان آمد. از اتاق بادگیر آن خانه، مرد گیتاریستی که «مه کفترم توو دشت لوت» میخواند را دید و شیفتهاش شد. بعدها فهمید او زندهیاد ابراهیم منصفی است.
تب روشنفکریاوایل دهه پنجاه برای نخستین بار با یک دوربین ۱۱۰ باران زمستانی را در یک نمای لو انگل ثبت کرد. آرشیو تمبر و تیله، سرگرمی دوستداشتنی دیگر این هنرمند سینماگر بودند. گرام نیز یک دستگاه فوقالعاده زیبا با تولدی پایانناپذیر بود. آن دوران تب روشنفکری با دیدن فیلم و سینما داغ شده بود. پس از تولد سینمای قدیمی روباز و بیسقف و تابستانی «شهرزاد»، سینما صحرا با سالن بسیار زیبا و یک هفته اکران مجانی و فیلم ۱۲ مرد خبیث تب شهر را بالاتر برد. سالهایی که سینمای ایران بر اساس نوشتن جان گرفت و سوپراستارهای آن بهروز وثوقی، ناصر ملکمطیعی، انتظامی و کیمیایی بودند.
دوستان
دوستانش از همان دوران ابتدایی سینمایی بودند. خاطراتشان بر اساس فیلمها شکل میگرفت. سپس تقوایی با مستندهایش در تلویزیون ظهور کرد. بزرگمرد جنوبی که به اعتقاد نویسنده، کودکی است که هرگز پیر نمیشود. حسن بنیهاشمی و سید محمد عقیلی، از نوابغ فیلمسازی بندر با تولیدات محشری مثل من «کالنگ هایم را دوست دارم» و «راه دور دریا» با بافت بومی و عناصر تصویری جذاب آمده بودند.
از دست ندادن فیلمها، برای راجی یک عادت شده بود. او عاشق تابستان بود. صبحها کتاب میخواند، بعدازظهرهایش هم با تلویزیون و سینما پر میشد. راجی با دیدن دوست قدیمی عکاس و فیلمسازش منصور نعیمی، پایش به دنیای تصویر باز شد. نوشتن را از سریال سیزدهقسمتی منصور شروع کرد.
ماشاالله به تمجید نسل طلایی سینمای هرمزگان میپردازد. سید حسن و رامی را یک زوج معرکه معرفی میکند و مینویسد: «رامی دردانهای بود که نه خود به خود وفادار ماند و نه دیگران قدر او را دانستند.» رامی حقیقت محض در هنر است.
اولین بار عشق را از فردین آموختم
سپس راجی فلاشبکی به روزگار جوانی پدرش در عهد احمدشاه قاجار میزند و از کار بیوقفه او سخن میگوید. گریزی به سفرهایش به سیرجان، کرمان و اصفهان میزند. یاد سینما را با بیان زیباییها و جذابیتهایش گرامی میدارد. از فردین، ستاره عاشق سخن میراند و مینویسد: شاید اولین بار عشق را از فردین آموختم. فردین قهرمان قهرمانان بود.
مدلها برای راجی مسخره بودند
او در عشق به دوربین از آرزوهای به تأخیر افتادهاش در فیلمسازی، مرگ پدرش و تغییر مسیر زندگیاش خبر میدهد.
بخش دیگر خاطراتش از عشق به بازیگران، فلسفه مشهوریتشان و مدلها و تیپهای پرطرفداری مثل بیتلها، هیپیها و جیسون کینگ و … حکایت دارد. هرچند مدلها برای راجی، چیز مسخرهای بودند.
علاقه به داستانهای فولکلور
او در ادامه از شنیدن داستانهای فولکلور شبیه ملک محمد، ماهرخ، سنگ صبور، دختر نارنج و ترنج از زبان مادرش پردهبرداری میکند. راج هنرپیشههای فراوانی میشناخت و از آنها مینوشت. او از مردم محلی بندر و عاداتشان نیز غافل نیست. از علاقهمندیها و استعدادهایش مینویسد و نقد میکند. به کودکیهایش سرک میکشد تا مطالعه کیهان بچهها پیش میرود و سپس سه خاطره سینمایی بامزه را تصویر میکند. از خاطره خاک، پاپیون و تپلی و همچنین خاطره فیلم بسیار دوستداشتنی «خانه خدا» مینویسد و پایان روایت بیپایان زندگیاش را باز میگذارد.
بـرشی از خاطـرات کتاب (ورود تلـویزیون به بندرعباس)
میدانید که اولین بار سال ۱۳۴۸ تلویزیون به بندرعباس آمد. سال ۴۸ درواقع سال تولد من است. سن هفتسالگی من آغاز عشق به تصویر بود. انگار چیزی در من بوده که با شروع به کار تلویزیون به حرکت در آمده است. تابستان ۴۸ آمد و من اسیر تلویزیون شدم. هنوز خیلیها نمیدانستند تلویزیون چیست! حالا دیگر من …
یادداشت اختصاصی: یوسف ملایی
این مطلب در نشریه دلفین منتشر شده است.
- نویسنده : 1008
Friday, 29 March , 2024