«و این خیالها به یادم میآورد که چون میخواستم روزی نویسنده بشوم، زمان آن بود که بدانم چه میخواهم بنویسم؛ اما همینکه این را از خود میپرسیدم و میکوشیدم موضوعی بیابم که بتوانم مفهوم فلسفی بیکرانهای را در آن بگنجانم، فکرم از کار بازمیایستاد، در برابر ذهنم چیزی جز خلأ نمیدیدم، حس میکردم نبوغی ندارم یا شاید یک بیماری مغزی از نمایان شدنش جلوگیری میکند… آنگاه به نظرم میرسید که من هم به شیوهی بقیهی آدمها میزیستم، چون آنان پیر میشدم و میمردم و فقط در میان آنان ازجمله کسانی بودم که استعداد نوشتن نداشتند. ازاینرو نومید میشدم و علیرغم دلگرمیهایی که بلوک به من داده بود، برای همیشه از ادبیات دل میبریدم. این یادداشت درونی، آنی که من از پوچی فکر خودم داشتم به همانگونه بر ستایشهایی که میشد از من کرد چربید که عذاب وجدان آدم شروری که همه نیکیهایش را بستایند.» (در جستجوی زمان ازدسترفته ج ۱ ص ۲۵۹)
ملکوتی ملموس و شهودی
من در هر دورهای به چیزی چنگ زدهام. گنجشکوار زیستن و از این شاخه به آن شاخه پریدن را دوست دارم. بیآشیانگی و بیثباتی در زندگی را پذیرفتهام. گاه که وجودم از همهچیز خسته میشود، به موسیقی دل میسپارم و در تنهایی خود، صدای دلنواز خوانندگان را با گوشم آشنا میکنم. وقتی درمییابم زندگی با فلسفهورزی رنگ دیگری میگیرد، سراغ اندیشههای ناب و نادر فلسفی میروم. فلسفهی عملی غرب را به خاطر این پناهندگی میپسندم. آدمی را به ملکوتی ملموس و شهودی مشهود دعوت میکند. رنج زمانه را برایت رفو میکند بیآنکه تو را به پستی و ذلت بکشاند. زندگی چون طیفی است که از شهود تا شهوت در آن راه دارد اما درمییابی که شهوت ذلیلانهترین راه پیموده شدهی هستی است. از خوشگذرانیهای سلاطین گرفته تا خوشباشیهای فاحشهخانه رفتهها. همه در یک امر مشترکاند و آن تهی شدن آدمی از خودش یا بهتر بگویم گریز از وجود حقیقی با حوزهی وسیعی از خواستن و در اختیار داشتن. چه فرق است بین پادشاهی که قدرت و ثروت دارد و به سراغ شهوت میرود و فقیری که اندک داشتهاش را با پلشتی پر میکند.
سیاستزدگی
گاه سیاست مرا چنان به سوی خود کشانده است که در یک میتینگ سیاسی بیآنکه به پستوی ذهن هواداران کاندیدا بیندیشم، بلندگوی رفتار پشت پردهی آنها شدهام و گاه چنان از سیاست زده شدهام که ترجیح دادهام صبح روز انتخابات بخوابم و عصر آن را به پیادهروی بگذرانم تا صندوق را فراموش کنم. البته از کارگزاران یک نظام اعم از وزیر، وکیل، استاندار و فرماندار و مدیرکل به خاطر تبختر درونی و بیرونیشان تنفر داشتهام. رؤسای قوای سهگانه، بماند که در خوبهایشان هم گاه نخوتی مشاهده کردهام که مرا از آنها دور میکند. ازاینرو شیفته و دلباختهی هیچ سیاستمداری نشدهام از محمدرضا شاه و احمدینژاد گرفته تا مصدق و خاتمی. همه در نگاهم رنگ باختهاند. آنگاه که از زمانهشان فاصله گرفتهام آنها را معرکهگیران صحنه و دلباختگان قدرت مرموزی یافتهام که گویا چیزی از ناخالصی و ناپالایشی در درونشان حضور دارد.
بهره از هنر و هنرمند
از هنرهای مختلف چون سینما، تئاتر، موسیقی، نقاشی و عکاسی بهره بردهام و چند صباحی در فضای فکری و رفتاری بازیگرانشان حضور یافتهام و به خواندن کتابی و تماشای کاری پرداختهام اما در حد سرک کشیدن نه ورود به صحنهی زندگی آنها. فقط خوش داشتهام که آنان را از دور نظاره و نقد کنم. تمام این نگاهها یعنی گذر کردن از ماندن بهتر است. اصلاً زندگی را در همین گذرها و ایستادنهای موقت جستوجو کردهام. معنا ندارد که به هنری و هنرمندی دلباخته شوی بیآنکه خود از آن بهرهای داشته باشی و تمام عمر را در همین تماشاگری به سر ببری مانند شیفتگان فوتبال که خود یکبار پا به توپ نشدهاند. در حسرت وصول به راهی و جایگاهی که دست نایافتنی است بیهودهگذرانی است. هیچوقت دلخستهی کسی نبودهام و هیچگاه نخواستهام جای کسی باشم. به خود بودنم افتخار میکنم و از اینکه دیگری نیستم دلآزرده نمیشوم. از زاویه نگاهم پرفسورها و صفورها یکساناند جز نقشی که از خود به جای میگذارند. ازاینرو به تمام کسانی که روزگارشان را در پی بازی دیگری صرف میکنند و تقلید را میستایند؛ احساس دلسوزی دارم. هواخواه و سمپاتِ منفعل بودن یعنی زندگی را در باختن.
گذر پرسرعت عمر
دهههای زندگیام بهتناوب و تکاثر گذشته است. چه قدر این گذر و گذشت پرسرعت بود. وقتی به عقب برمیگردی فقط گذرا بودن آن را درمییابی. درهرصورت دهههای آغازین زندگی یعنی دههی چهل و پنجاه به بیخیالی و کودکی و نوجوانی سپری شد. در دههی شصت که خودم را شناختم شیفتهی طلبگی و تحصیل در حوزه و دانشگاه شدم.
دههی هفتاد هم نیمی در تحصیل و نیمی در تدریس گذشت. از دههی هشتاد که استقلال مالی پیدا کردم توجهم به زندگی و مطالعه و واکاوی ارزشها و دانشها بیشتر شد.
از دههی نود به نوشتن و خواندنِ بیشتر متمایل شدم و کتابهایم حاصل همین دوران است. در همین دو دهه بود که گاه به عالم سیاست پا نهادم اما خیلی محتاطانه.
تب فلسفی
اکنونکه در سال ۱۴۰۰ به سر میبرم، بیشتر لحظههایم به ویرایش مطالب پیشین و دریافت موضوعات پسینی میگذرد. دوست دارم افکارم را رفو کنم؛ چه که رفوی اندیشه منجر به رفوی رنج میشود و من این مهم را در نوشتن مییابم. میخواهم خواندههایم بازگشت به نوشتههایم باشد. حاصل این کاوشها و کوششها دوبارهنویسی و ویرایش نوشتهها و به چاپ رسانی آنها و فلسفهی زیستنی در تب فلسفی.
وابستگی به پروست
حال که خوب میاندیشم درمییابم که در این روزگار خیلی به اندیشههای پروستی وابسته شدهام. زمان ازدسترفته را در زمان بازیافته جستجو میکنم؛ و چون او با نوشتن آثار و ثبت آنات پیشین، به خود دلداری میدهم تا از بیهودگی و پستی زیستن بکاهم و جبران گذشتهای کنم که نمیخواستم باشم یا میخواستم باشم و نشدم. همهی اینها نه اظهار پشیمانی که طنین شیدایی است. جذبهی خود یافتن یعنی با خود زیستن و از قهرمان به راوی رسیدن. روایت و حکایت خود را با دیگران در میان گذاشتن. خواه از آن پند گیرند یا ملال.
پناه به قرآن و روایت و حکایت
این رویکرد در متونی که جهت رونمایی دو کتابم مکتوب کرده بودم؛ نیز بازخورد یافته است. پناه بردن به گذشته برای بازیافت آن در سفرنامه هند «در این سفرنامه، من از حال مغموم و آیندهی موهوم به گذشتهی مرسوم پناه بردهام تا پروست وار، زمان ازدست رفتهام را بازیابم. کشور هند و تحصیل و دیدن طبیعت سرسبز و حشرونشر با دیگران، بهانهای است تا فتیلهی چراغ امید، در نگاه و نظرم فروکش نکند و مرا به تاریکی و پوچی فرانخواند. دستگیر من در این عبور، خدایی بود که با او راز و نیاز میکردم و به آیههای قرآنش پناه میبردم.»
چنانکه در کتاب «زیستن در نوشتن» به روایت و حکایت دلبستهام. همینگوی میگوید: «برای یک نویسندهی واقعی، هر کتاب آغاز نوینی است که در آن سعی میکند به چیزی برسد که نارسیدنی است.» اتفاقاً سؤال اساسی همین است که آیا نویسنده میتواند با راوی خاطرات و سخنرانیها و یادداشتها همذات پنداری کند؟ این نارسیدن آیا حکایت تفاوت راوی و نویسنده نیست؟ یعنی نویسنده میخواهد همان باشد که روایت میکند ولی نیست بلکه خلط رؤیا و واقعیت میکند. من در بازنمایی سفرنامه هند همین را تعقیب کردم و با صراحت تمام گفتم: «واقعیت غیر از آنی است که در این سفرنامه حضور دارد.» آیا پنهان کردن خود در پس خاطرات و سفرنامه اختیاری است یا اجباری؟ آیا نویسنده بر آن است که خود را مخفی کند تا چون دیگران نباشد؟ یا میخواهد بنمایاند تا دیگران او را دریابند؟ و باز پرسش از اینکه نارسیده بودن راوی، حکایت رسیدنی میکند؟ یا باید این ناگفتهها و نارسیدنیها را در میان سطور یافت؟ آیا این نوع روایتگری گونهای عصیان علیه آنچه نویسنده است، نیست؟
رسیدن به راوی حکایت
تصور میکنم مارسل پروست از قهرمان داستان جستجو عبور کرد تا به راوی حکایت برسد و خود را در زمان بازیافته بیابد. پل ریکور هم میگوید: نیازی به تأکید نیست که حکایت تاریخ مشخصی ندارد و با رشتهای آزاد به رؤیاپردازیها وصل است که این رؤیاپردازیها خود در گذشتهی نامعین راوی خوابآلودهای پرتاب شده است که در نخستین صفحات کتاب سخن میگوید. (زمان و حکایت ج ۲ ص ۲۹۵)
یادداشت اختصاصی: حجت السلام عباس فضلی
- نویسنده : 1001
Friday, 29 March , 2024