به گزارش دلفین، در روزهای اخیر یکی از بستگان نزدیک ما از دنیا رفت؛ بانویی مهربان و عزیز که من جز محبت و خیرخواهی از او به یاد ندارم.
در حاشیه مراسم سوگواری و بر سر خاکش -که هماره عطرآگین باد- با فرزندان داغدار و همسر فداکارش سخن از سالهای درد و بیماری او میگفتیم و میشنیدیم.
من که در سالهای کودکی شور و شادابی جوانانه و کمنظیر او را دیده بودم، ده سال بیماری سخت و طاقت فرسایش را یاد کردم که او را زمینگیر کرده بود و این سالهای آخر حتی توان کمترین تحرک را از او گرفته بود.
پسرش میگفت: اینهمه سال پدرم بی کمترین شکایت یا گلایهای مشغول پرستاری مادرم بود و شب و روز به مراقبت و خدمت او میپرداخت، غذا میپخت و ظرف میشست و خانه را جارو میزد و رختخواب و لباس مادرم را تمیز میکرد. شبها هم پایین پای او میخوابید و گاه شب تا صبح چند بار از خواب بیدار میشد و او را بر صندلی چرخدار میگذاشت و به دستشویی میبرد و برمیگرداند و باز قبل از آنکه چشمهایش روی هم برود با صدای ناله همسرش برمیخاست و داروی مسکن یا جرعهای آب به او میرساند.
پسرش میگفت که در طول این سالها نهتنها شکایت و گلایهای نکرد و نهتنها از فرزندانش برای نگهداری مادرشان کمک نخواست، بلکه هر بار حرف از جستجوی یک پرستار به میان میآمد میگفت مگر من مردهام که کسی دیگر بخواهد به همسرم خدمت کند؟
الآن چند روز است که پیرمرد فکر و ذکر مرا به خود مشغول ساخته و مرا شرمنده ادعاهای خود کرده است، با خود میگویم اگر ایمان و صبر و محبت و خدمت این است، تو چه میگویی؟ راستی چه کسی از نسل ما میتواند اینقدر پای انتخاب همسر و ادعای محبت بایستد؟ شاید یک روز بشود، شاید یک هفته بشود، شاید یک ماه بشود، اما اینهمه ایستادن و خم به ابرو نیاوردن کار هر کسی نیست.
در قبرستان وقتی دوروبر پیرمرد خلوت بود و تنها شدیم، به خیال خودم برای تسلای او گفتم: شما از این آزمون سخت سربلند بیرون آمدید.
گفت: من دوستش داشتم، همه زندگیام بود. او جوانیاش را برای من داد، مأموریت شغلیام در مناطق دور و کارم سخت بود، توی گرمای جنوب نه آب داشتیم و نه برق، پای من ایستاد و بچههایم را اداره کرد. من وظیفهام را انجام دادم. بعد سرش را جلو آورد و با صدای آهسته ادامه داد: حتی یکبار این اواخر که دیگر هیچ حرکتی نداشت، طوری شد که خیلی خجالت کشید و از من عذرخواهی کرد و گفت شرمندهام! به او گفتم این چه حرفی است عزیزم؟ من از تو شرمندهام که به خاطر سختیهای زندگی اینطور بیمار و دردمندی و من باید عذرخواهی کنم که درست نمیتوانم به تو برسم.
نسلی که ازدواج را تنها در چند عکس فانتزی برای آلبوم میبیند و عشق را در خرس قرمز ولنتاین خلاصه میکند و با کمترین بهانه و کوچکترین مشکل، پرونده زندگی مشترک را میبندد و پیوند مقدس زناشویی را پایان میدهد در مقابل این الگوهای ماندگار چه حرفی برای گفتن دارد؟
ما اگر حتی بخواهیم در مقابل همین پیرمرد بایستیم باید کلاه از سر برداریم و سر خم کنیم و بپذیریم که اگر ازدواجی هم قابلتقدیر و غبطه خوردن باشد همان ازدواجهای قدیم است!
یادداشت اختصاصی: عبدالحسین اسدپور
- نویسنده : ۱۰۰۷
Tuesday, 19 March , 2024