داستان از اینجا آغاز شد که امروز بعد از چندی زندگانی به بطالت، قدری باغبانی کردم و با کمک باغبانی که سابقه دوستی ام با وی به 15 سال رسیده از درخت لیموی خانه، آبدارها و رسیده ها را چیدیم و شاخه ها را هرس کردیم.

به گزارش دلفین، امروز بعد از چندی زندگانی به بطالت، قدری باغبانی کردم و با کمک باغبانی که سابقه دوستی ام با وی به ۱۵ سال رسیده از درخت لیموی خانه، آبدارها و رسیده‌ها را چیدیم و شاخه‌ها را هرس کردیم. بهتر بگویم او چید و هرس کرد و من با درخت چه مغازله‌ها و چه معاشقه‌ها که نکردم و شرح وداعی که توضیحش بماند برای بعد…

سپس با هیکلی خیس از شرجی و گرمای هوا و تنی خونین از زخم خار شاخه‌های لیمو و دستی بی جان از سنگینی قیچی باغبانی به اندرون آمدم تا نوشیدنی مطبوع و مورد علاقه ام چای تازه‌ی همسر دمی بنوشم.

چند روز پیش بود که در بررسی کشوهای آشپزخانه یا به قول همسر ارضای حس فضولی به بسته مشکی رنگی در انتهای کشوی آخری برخوردم که برچسبی بر آن خودنمایی می‌کرد. برای من که آمار تعداد قوطی کبریت های داخل کابینت را هم دارم کشف هویت این کیسه

مشکی ناشناس مهمترین مسأله‌ای بود که باید به آن می پرداختم. مشکل وقتی بیشتر شد که برچسب را خواندم:

«کله‌مورچه؛ بیست هزار تومان» خدایا اگر این گنج خرید خودم بوده پس چرا تاکنون از وجودش بی خبر بودم و اگر تحفه‌ای از دوست است پس آن دوستی که برچسب بیست هزار تومان قیمت را از کادو نزدوده کیست؟ اصلا شاید نمونه آورده بودم که در صورت پسند خرید کلان تری کنم که اگر چنین است آیا بیست هزار تومان پول این نمونه پرداخت شده است و اگر نه پس به کی بدهکارم که خاطرم نیست و آیا بدهی های دیگری دارم که هنوز بسته های کشف نشده ای آنها را به من یادآوری نکرده است؟ همه این سوالات فلسفی در لحظه کشف یک بسته چای در ذهنم شکل گرفت.

همسر چای را در اتاق پذیرایی دولت‌سرا یا همان خانه سازمانی در حالی که روی مبل لم داده بودم برایم سرو کرد دو تا لیوان چای تازه دم کمرنگ.

این رسم دو تا چای همزمان را بیش از ۳۰ سال است که همراه خود به شهرهای مختلف برده‌ام و خاطرات زیادی از موقعیت های مختلف توریستی، امنیتی و رفاقتی از آن ساخته ‌ام که ذکر آن به طور خلاصه احتمالا حس کنجکاوی ‌تان را بیشتر تحریک می کند تا ارضا!

شما مسافر اتوبوسی را فرض کنید که از تهران به سمت شیراز می رود و هنگام توقف در قم ، دو لیوان داغ چای یکبار مصرف و تعدادی قند و دوتا سیخ نبات در دست به صندلی خود باز میگردد به امید توقف اتوبوس و خنک شدن چای و خاطره نوشیدنی آرام … که ناگهان شاگرد راننده ترمزدستی را خلاص می‌کند و تکان شدید اتوبوس.

خب شما در این حالت با یک چای در دست بجز همان دستی که لیوان را گرفته دیگر کجایتان می سوزد؟

حالا اگر دوتا چایی دستتان باشد اینبار کجایتان بیشتر می سوزد؟ از این موقعیت توریستی که بگذریم حتما برایتان سوال شده که ریختن دو لیوان چای چه مشکل امنیتی می تواند ایجاد کند؟ بعد هم با خود گفته آید که نویسنده احتمالا برای جذابیت داستان کوتاه خود مایل بوده قدری غلو کند. در حالی که من اینجا ادعای بزرگ‌تری را مطرح و اثبات خواهم کرد!

اواخر دهه هشتاد بود که برخی دوستان از بالا نزول اجلال نموده و برای یافتن پاسخ پاره‌ای پرسش ها افتخار دادند و به دولت‌سرا (همان خانه سازمانی حقیر) شرف حضور فرمودند. با توجه به اینکه طبعأ دعوتی از سوی حقیر به این برادران ارسال نشده بود حضور غیر منتظره عزیزان با زمان چای نوشی صبحگاهی حقیر تداخل پیدا کرد و همین کافی بود تا یکی از برادران تیزبین به محض ورود با دیدن دو لیوان چای در سینی فورا به حال آماده‌باش درآید و به تیم همراه دستور تقسیم به درون و اندرون را بدهد. چرا؟ مشخصاً برای یافتن صاحب لیوان دوم چای!

با پیدا نشدن آن شخص دیگر، می رفت تا موضوع از یک تفتیش ساده خانگی به یک بحران امنیت ملی تبدیل شود.

اعتراف چندباره این حقیر هم که با قسم و آیه خود را مالک هر دو لیوان چای معرفی می کردم مقبول نمی افتاد.

حق با برادران بود چون هیچ آدم عاقلی

با یک تیر به دو نشان نمی‌زند. مگر شیرازی باشد.

بگذریم داستان از اینجا آغاز شد که امروز بعد از چندی زندگانی به بطالت، قدری باغبانی کردم و با کمک باغبانی که سابقه دوستی ام با وی به ۱۵ سال رسیده از درخت لیموی خانه، آبدارها و رسیده ها را چیدیم و شاخه ها را هرس کردیم…

این متن در نشریه دلفین منتشر شده است.

داستان کوتاه: حامد ملازاده صادقیون

  • نویسنده : 1007